فاطمه حلما و محمد رضا فاطمه حلما و محمد رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

عمه با آجی و دادا :)

دادا محمد رضا اوووووووووومــــــــــــــــــــــــــــــد :)

اول همه یه صلوات بفرستین  اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم خــُـــب حـــــــــــــالـــــــــــا بشمارین یــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک دوووووووووووووووووووووووووووووو ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ...
17 آذر 1392

فاطمه جون و مــــــــو بـــــــــــــــایــــــــــــــــــــــل......

امان از این موبایل فاطمه جون یعنی اگه یه موبایل دست کسی ببینی ، تا نگیری بی خیال نمی شی دست ِ بابا بزرگ، مامان بزرگ، من ، بابایی ...... اصن فرقی نداره انقدم قشنگ باش کار می کنی عکسارو ورق می زنی می بینی، به همه زنگ می زنی، تازه با گوشی من مسج می دی ، می ری با دوستام چتم می کنی     ...
16 آذر 1392

:)

بعضی ها که می گن چرا موهای فاطمه جونو می بندین، بذارین باز باشه  خب بچه باید ببینه که داره چیکار می کنه یا نه  همش موهاش جلو چشماشه خب      اینم یه مدل ِ دیگه        ...
16 آذر 1392

اینم چند تا عکس از محمدرضا جون ِ عمه :))

عمه جون شما 15 مهرماه به دنیا اومدی     قبل از اینکه به دنیا بیای ما همه دعا می کردیم  که آروم باشی ، گریه نکنی، اذیت نکنی ، آخه فاطمه جون، آجی ِ مهربونت خیلی گریه می کرد،  روزای اول آروم بودی امــــــا بــــــعـــــــــــد دیدیم که نــــــــــــه ........!!!!!!!!!!!! شمام خیلی گریه می کنی، همش دلت درد می کنه ، باید یا بغلت کنن، یا روی پا باشی، یا تو بانوج ( گهواره یا تاب) باشی، همش دل دردی  اما بازم مظلومی کوچولوی عمه  من خیلی دوسِت دارم، انقده منتظرم تا زودی بزرگ شی، 4 دست و پا کنی، حرف بزنی ، راه بری  ای جونم ایشالا زودی    ...
16 آذر 1392

عزاداری عشقم :))

شب 21 محرم بود که شما اومده بودین خونه ی ما، بابایی و عمویی رفته بودن واسه شب قدر ، ما هم با شما اومدیم خونه عمویی  شمام اونشب عزاداری کردی عزیز ِ دل ِ عمه   بقیه عکساتو می ذارم ادامه مطلب    ...
12 آذر 1392